یکی بود یکی نبود .یه مادر بزرگی بود.که انگار خیلی هم مادر بزرگ نبود چون هنوز نه موهاش سفید بود نه دندوناش ریخته بود.این مادر بزرگ ما یه کودکی توشکمش بودکه!!!!!گفتم توشکمش نه تو ذهنش یا شایدم تو قلبش .اصلا باباجون تو درونش چی کار داری به این کارا.مهم این بود که کودک درونش اونو ول نکرده بود وهمین باعث شده بودتامدتها با عروساش بازی کنه .استخر بره .وبراشون داستان بخونه ودر عوض اونا هم بمالنش. اما کم کم عروساش بزرگ شدن و مادر بزرگ/ بزرگ نشد.پدر بزرگ دعواش می کرد ومدام یاداوریش می کرد که سنی ازش گذشته.اماجونم براتون بگه مادر بزرگ قصه ما نه تنها این حرفها تو گوشش نمی رفت بلکه کودک درونش اونقدرکوچک وکوچکتر شد تا شد اندازه نوه...